در اغوش مرگ
دارم دیوونه میشم....کی راست میگه....این واقعا عذاب اوره....مسخره س که نمیتونم از طرز صحبت کردن بیخیال رایا یا صحبت کردن سیکو با اون صورتی که هیچ عضوی نداره یا اون صورت ترسناک و پشیمون اون موجود دیشب که فک کنم ادم بود اون شکلیش کرده بودن سر در بیارم کی راس میگه....اگه پادشاه بخواد بعد از مراسم ما رو بکشه رایا و سیکو اجازه ندارن در این باره صحبت کنن که ما مواظب خودمون باشیم پس در این صورت....نه ولی ممکنه به خاطر جلب اعتماد ما باشه که فکر کنیم اونا ازمون مواظبت میکنن اما.......ای بابا....ولی هنوز واسه قضاوت زوده باید از این موضوع سر در بیارم....
تو حال و هوای همین فکرا بودم که یهو یه نفر درو باز کرد اومد تو. یه پسر با موها و چشمای صورتی.این دیگه کیه.کلا در زدنم بلد نیس.
پسره_سلام من ریون هستم.
بلند شدم نشستم _خوشوقتم.حالا که چی
پسره_تو....
_من چی
طبق معمول همیشه به هر کس اینجوری نگاه میکردم جلوی چشماشو میگرفت.نمیدونم چرا ولی ظاهرا چشام از چشمای ریوما هم بدتر میشد.
همونجور که جلوی چشماشو گرفته بود گف_تو هیچی من باید ببرمت یه جایی
_کجایی
اروم اروم دستشو اورد کنار _خودت میفهمی.
_بقیه پایینن
ریون_بقیه ای وجود نداره پادشاه به من گفته تو رو یه جایی ببرم تا یه چیزایی رو ببینی
یعنی قلبم اومد تو دهنم....یا خدا اینا فهمیدن که من دارم به فرار فک میکنم و میدونم سر اون دیشبیه چی اوردن میخوان سریع تر کلکمو بکنن.....
داشتم فک میکردم که یهو جلو صورتم بشکن زد.یهو به خودم اومدم _دقیقا میخوایی کجا ببریم
ریون_ من لظومی برای توضیح در این باره نمیبینم.
_خیلی خوب.
ریون_پس بلند شو اماده شو من بیرون منتظرتم.
_باشه
رخت که نه تو دلم خشکشویی افتتاح کرده بودن.دوباره رفتم سر کمد.ای ننه بازم همه لباسا ابیه.یه بلوز استین بلند و یه شلوارک تا زیر زانوم پوشیدم.یه نگاه تو اینه انداختم یه سایه به غیر از سایه ی خودم روی دیوار افتاده بود اما تا نگام رفت سمت دیوار ناپدید شد.تصمیم گرفتم زودتر برم بیرون وگرنه جن زده میشدم حسابی.رفتم سمت در ولی نگاهم پشتم بود درو باز کردم یهو صدای زمین خوردن یه نفرو اخ گفتنشو شنیدم.سرمو برگردوندم ریون با مخ اومده بود زمین.هول شدم که الان پامیشه همینجا خلاصم میکنه.
_ب..ب...ب..ببخشید حواسم نبود.
اروم از جاش بلند شدو گف_جلو چشتو نگاه کنی ضرر نمیکنی
_گفتم که ببخشید.
یهو صدای خنده ی ریوما رو شندیم چشم خورد بهش که جلو اتاق روبرویی که مال خودش بود.
_واس چی میخندی
ریوما_اخه بار اوله میبینم به جز مامان به کس دیگه ای بگی ببخشید باید دلیل محکمه پسندی داشته باشه
_دلیلش اینه که تقصیر خودم بود.
ریون_تو دیگه کی هسی
ریوما_من ریوما هستم.ولی عجیبه تو اولین کسی هستی که تو این قصر منو میبینه نمیشناسه.
ریون_خوب من زیاد توی قصر نمیام درضمن میدونستم که تو جزو هفت انسان منتخبی اسمتو میدونستم.
ریوما_خیلی خوب تو کی هسی
ریون_ریون
ریون روشو کرد سمت من _سریعتر
_باشه بریم.
ریوما_کجا
میخواستم حرف بزنم ولی سریعتر از من ریون گفت_به تو مربوط نمیشه.
پررو پررو دست منو گرفت و تندتند از شروع کرد از پله ها پایین رفتن.به خاطر بالاش نیازی به این کار نبود اما به خاطر من داشت یکی یکی میومد.میدونسم وقتی برگردم باید با اخمای ریوما دست و پنجه نرم کنم البته اگه برمیگشتم.
از قصر خارج شدیم.
ریون_از ارتفاع که نمیترسی
_اون جایی که میریم خیلی ارتفاع داره.
ریون_پس میترسی
_نه بابا
ریون_خیلی خوب پس دست منو سفت بچسب
_جان
بالاشو چند بار به هم زد داشتم کم کم میترسیدم که کجا میخواد ببرتم.اب دهنمو قورت دادم.یهو از زمین بلند شو
_چی کار داری میکنی
ریون_مگه نگفتی از ارتفاع نمیترسی
_چرا ولی....
ریون_پس ساکت
_خو باش
از زمین بلند شدیم هیچ وقت حتی فکرشو هم نمیکردم که پرواز کنم.توی راه همه جا رو از بالا دیدم خونه هاشون خیلی بامزه و خشگل بود.همونطور که داشتم خونه ها رو نگاه میکردم یهو گفت_از اینجا به بعد خودت میتونی راه بری.
بالا رو نگاه کردم داشتیم میرفتیم بالای ابرا.رفتیم بالای ابرا اروم وایساد روی ابرا اصلا باورم نمیشد که روی یه ابر وایسادم.دستشو از دستم دراورد.
ریون_دنبالم بیا
راه افتادیم من که هنوز هنگ این بودم که دارم رو ابرا راه میرم ولی خوب سرزمین پریان بود دیگه.
دو تا ابر بالاتر از بقیه ی ابرا بودن با دستاش زدشون کنار و گفت_بیا
رفتیم اونور ابرا.یکی باید میومد چشمای منو برگردونه به حالت اول.
_اینجا دیگه کجاس
ریون_یه جایی که حتما باید میدیدیش.
_خیلی خوب فقط این پری کوچولوها دارن چی کار میکنن
ریون_اونا مواظب تمام سرزمین پریان هستن.خواستم بدونی که هیچکس نمیتونه به تو اسیبی برسونه پادشاه هم قرار نیست که بعد از مراسم بلایی سر شما بیاره چون بعد از مراسم به خونتون برمیگردین و تمام این اتفاقاتی که براتون افتاده رو فراموش میکنید البته نه به طور طبیعی.
_پ...پس شما فهمیدین که.......
ریون_درسته ما همه چی رو میفهمیم
_پس رایا و سیکو چی میگن
ریون_اونا راس میگن خیلیا هستن که میخوان شما رو بکشن و طبق قوانینی که اولین پادشاه پریان تعیین کرده کسی که انسانهای منتخب رو میکشه خودش پادشاه میشه.ولی نگران نباش ما حواسمون هست.
_وعووو....خو چرا چنین قانونی تعیین کرده.
ریون_کسی نمیدونه
_خوب سیکو حداقل چند هزار سال سن داره از اون میشه بپرسی
ریون_اونم سنش قد نمیده
_جان مگه شما چن هزارسال حکومت کردین
ریون_اوممممم....فک کنم حدود یه 30000 سالی بشه.
یعنی به جان خودم دست زدم رو سرم تا خیالم راحت نشد که شاخ درنیاوردم دستمو ور نداشتم.ماشالله حکومت.یه نگاه به اون پری کوچولوهایی که با عینکای ته استکانی شون نشسته بودن خیره به کامپیوتراشون و داشتن فیلمهای همه جای سرزمین پریان رو نگاه میکردن که نکنه اتفاقی بیفته.
چند دقیقه بعدش همون مسیرو برگشتیمو ریون جلوی قصر باهام خداحافظی کرد و پرواز کرد رفت.رفتم تو قصر.ای ننه بازم این پله ها.
بالاخره رسیدم بالا.ریوما واساده بود جلو اتاق من _کجا رفته بودی
الهی فدای غیرتت داداش.
_یه جایی که قرار شد به کسی نگم
ریوما_باشه ولی......
_ولی نداره بیا برو کنار میخوام برم تو اتاقت
هلش دادم کنار و درو باز کردم رفتم تو اتاق و در رو بستم
.....ادامه دارد......
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: